در ادامه مطلب اشعاری در مورد شهادت امام کاظم(ع) آمده است.
خورشید آسمان سیه چالها منم
یوسف ترین مسافر گودالها منم
شیرازه محول الاحوالها منم
موسی ترین کلیم،در این سالها منم
دارم شبانه روز و مناجات می کنم
بر حال و روز خویش مباهات می کنم
این چند ساله زار شدم،در به در شدم
کنج قفس فتادم و بی بال و پر شدم
دور از وطن اسیر شدم،خون جگر شدم
معصومه را ندیدم و دلتنگ تر شدم
یاد مدینه و پدر و مادرم بخیر
یاد پدر صدا زدن دخترم بخیر
اینجا نمی رسد به کسی ناله های من
از ردّ پا پُر است،بهشت عبای من
مثل جنین در شکم است،انحنای من
زیر فشار خرد شده دست و پای من
تنها دعای من شده خلّصنی یا اله
مردن دوای من شده،خلصنی یا اله
چندیست از خدا طلب مرگ دارم و
خون جگر ز حنجره بالا میارم و
در زیر تازیانه یک نابکارم و
سر را میان زانوی خود می فشارم و
فریاد می زنم نفسم بند آمده
باشد بزن،ولی به کسی ناسزا مده
در زیر این شکنجه و این حلقه قیود
کاری که باب میل دلم بود،سجده بود
اما میان زمزمه ها سندی یهود
می کرد صورت من دلخسته را کبود
ای وای از ضمختی انگشتهای او
شد پاره گونه های من از مشتهای او
سندی مرا به ورطه تحقیر می کشد
جسم مرا به حلقه زنجیر می کشد
با ترکه ای که هیبت شمشیر می کشد
آنقدر می زند که سرم تیر می کشد
این چند روزه درد سرم بیشتر شده
قوس کمانی کمرم بیشتر شده
....................................................................
از جفای تو فلک شکوه شد آغاز، مرا
مکن آزار در این مانده نفس باز، مرا
ای فلک این همه جان و تنِ من آزردی
من رضایم ز تو امّا تو رها ساز، مرا
روزهایم همه شب کردی و شبها همه تار
بیش از این در محن و غصه مینداز، مرا
بی وفایی تو بسیار شد آخر بس کن!
با غل و سِلسِل و زنجیر مکن ناز، مرا
باز کن بند از این مرغِ زمین افتاده
مددی کن تو در این لحظهی پرواز، مرا
با تنِ زخمی و رنجور چگونه بروم؟
مادر غمزدهام میکند آواز، مرا
رسم میهمانی زریهی زهرا این است
تن گلگون، دلِ پر خون، لبِ پر راز، مرا
...............................................................................
در میان هلهله سوز و نوا گم می شود
زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود
بس که بازی می کند زنجیر ها با گردنم
در گلویم گریه های بی صدا گم می شود
در دل شب بارها آمد نمازم را شکست
در میان قهقه صوت دعا گم می شود
چهار چوب پیکرم بشکسته و لاغر شدم
وقت سجده پیکرم زیر عبا گم می شود
تازه فهمیدم چرا در وقت سیلی خوردنش
راه مادر در میان کوچه ها گم می شود
بین تارکی شب چون ضربه خوردم آگهم
آه، در سینه به ضرب بی هوا گم می شود
از یهودی ضربه خوردم خوب می دانم چرا
گوشوار بچه ها در کربلا گم می شود
................................................................................
تــو از کـنج زنـدان دشمن می آیی
تنـت زخم و خــونین و چــاک است
ولی کربلا یادم آمد...
که صـد اسب جنگی و یـک جسم بی ســر
تنی که گمانم هزار و دو صد زخم بر روی آن است
تــو را بعد غسل ات کــفن شد فـراهم
به عزت،به شوکت،که این جسم آقای مان است
ولی کربلا یادم آمد...
نظر کـرد زینب بـه مـقتل،نه انـگشت و انگشتری داشــت
نه حتی یکی پیروهن بر تنی داشت،تن بی سری روی خاک است
تــو را وقت رفتن رضـا سر به دامن گـرفته
که حق پدر چشم بستن به دامان رعنای خویش است
ولی کربلا یادم آمد...
بـه یـک سو یـکی اکبرش را به دامن گـرفته
به سوی دگر لشکری سوت و کف می زندَ،گرم شادی خویش است